۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبآینه
در خوابگاهِ شباهتها برگها اندیشههای خویش را دارند سنگها میشناسند هیاهوی طلایی زنبورها را روز صمیمانه به نومیدی و گوشهایشان آویزان است طبیعت میرقصد برای سطحِ شفافِ زمان گیاه پای برهنهاش را در زمین فرو کرده، پیش میرود اما تو هرگز نخواهی شنید نالهی خستگیاش را
ادامهی مطلب