۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبترانهای برای هالهای از سپیدهدم
غلظت تاریکیست از چشمهایت تا بدینسو آیا شب است هنوز؟ غلظت خون به جای پا، بهجای دست درختی که غافلگیر است چهرهات نور میتابد بر من آیا شب است هنوز؟ صدای تو راهی میکند رمههای آوا را به سوی زمین آنجا که میوهات روی برمیگشاید به …
ادامهی مطلب