۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبپشت درختان | تل نیتزان
فکر می کنم که میخواستی مرا ببلعی فکر میکنم وقتی که به خواب رفتم بدنم را لیس زدی و رفتی. دستهگلی که به نیت یادبود حمل میکنم در دستم خم میشود روشن میشود خاموش در تبوتاب رعد و برقی که نوک درختان را سفید میکند و …
ادامهی مطلب