من مثل یک پسر خوب احتیاط میکنم
وقتی که دیگران از بالا به پایین میپرند
و خودم را از پشت به آن طرف نرده نگه میدارم
چرا که مادرم ناراحت میشود،
حتا زمانی که مانعی
جز صدای لرزانش در برابرم نیست
با اینکه در حقیقت
جایم در آن پایین
میان شاخ و برگهای بیانتهاست.
نباید یک قدم دیگر بردارم –
مبادا دل کوچکش به وحشت بیافتد
مبادا بفهمد که چقدر توانایی پریدن دارم
که چقدر میتوانم گرسنگی بکشم
و تا چه اندازه، بدون اینکه حتی آخ بگویم
میتوانم به خودم صدمه بزنم
به خودم و نه فقط به زانوهایم.
او نباید بداند هرچیزی را که از من طرد کردهاست
و با بدن خودش جلوی آن را گرفته است
شبها سر بلند میکنند
به سوی من میخزند
وفادارتر از تمام عشق مادرم.