در زمستان
نگهبانان پتوها را از سر ساکنین پارک میکشیدند.
یکی از آنان نور روز را دوباره نخواهد دید.
در بهار، بطریهای کور،
به خانههای مشخص
پرتاب شدند و آتش آغاز کردند
شبهنگام به بدنت پناه بردم
مثل کودکی که به زیر درخت توت میگریزد.
تا به چیزی جز تنفسات گوش نکند
تا یک دم، سراپا به تو تکیه کند
ابر زهر و شکنجه را نبیند
که چطور سنگینی میکند.
دیگر چه بگویم به تو؟
در فقرم تو گنجی هستی پنهان
در فقرت
ایکاش گنج نهانی باشم
که ذهن آنان به من نمیرسد.