فکر می کنم که میخواستی مرا ببلعی
فکر میکنم وقتی که به خواب رفتم
بدنم را لیس زدی و رفتی.
دستهگلی که به نیت یادبود حمل میکنم
در دستم خم میشود
روشن میشود
خاموش در تبوتاب رعد و برقی
که نوک درختان را سفید میکند
و برگهای جنگل مثل چشمهای زرد میدرخشند.
نگاه گرگصفت توست
که مرا از یک سوی جنگل به سوی دیگر هدایت میکند
همهمهی شریری در این بیشههاست
در این آمیزش سرخسها و جانوران آبی
در این ازدحام جنگلی.
ولی تنها چیز هراسناک اینجا خود منام –
در دستم دستهگلی پژمرده
مثل یک قطبنما.