میرفت کشتی، در رودخانهای گسترده و عمیق چون دریا. امواج بلند بر هر دو سوی کشتی میشکستند و تکانش میدادند و بر عرشهاش آب میپاشیدند. دو مرد در عرشه کنار نرده ایستاده بودند: یکی استاد پیر و لاغری در لباس کتانیِ سفید، دیگری جوانی پاک، شاگرد زرنگ و برگزیدهی استاد.
استاد گفت، اگر به تو بگویم که چند لحظهی دیگر، به ارادهی خودت به این آب آشفته میجهی، باورم نخواهی کرد، نه؟
شاگرد لبخند زد و گفت: البته که نه.
استاد با صدایی، ناگهان سرد گفت: «من شناکردن بلد نیستم» و به آب پرید. شاگرد آنچنان پشت سر استادش به میان آب پرید که ناظرین تصور کردند که آن دو مرد با هم در یک آن به آب پریدند.
یک رویا، به تاریخ ۲۰۰۹/۶/۱
