میگویند مرد با آلت تناسلیاش میتواند بداند
که آیا بستنیِ روی زبان زن
مزهی چای سبز و قارچ میدهد
یا انگور فرنگی سیاه.
اما در مورد دنیایی حرف میزنیم
که برای اولینبار
چشم به جهان گشوده است.
ما، هر دو
با عینکهای آفتابی
روی عرشه کشتی
زیر آفتاب در انقلاب تابستانی نشستهایم.
در بندرگاه، اسکلت یک کشتی
مثل فسیل یک دایناسور دراز کشیده است.
در کاریز درختی در هوا شناور است.
هربار به اشارهی دستت به من توان دیدن دادی .
چقدر ترسناک است
وقتی که نور ناگهان نفوذ میکند
و چهرههای بیشمار، خودشان را
از میان تاریکی نمایان میکنند.
ولی چطور اگر یکی از این چهرهها مال تو باشد؟
حالا، فقط چشمهایم بسته است
و به یاد میآورم آن روز را
در انتهای چندصد میلیون سال از تکامل،
رنگ پرتقالی لباسات را
که موج میزد روی دوچرخهای قدیمی.
از میان چاک آستینت
تلالپ پارچه سینهبندت را دیدم.
چه بسیار وابسته بود
به آن تکنقطهی آبی رنگ!