۱
در بالای شیب در یک رمان، ابر
مطیعانه وانمود میکند که ابر است
ولی برای پرندهای که بیرون از رمان پرواز میکند
ابر بیش از یک ابر است:
ابر باران است
آسمان است
ستارههای براق است
و حتا خود پرنده.
آدمیزاد، هنوز تمام فکر و ذکرش داستاننویسیست
موضوعات موقتی را به دست میگیرد
و میخهای زنگزدهی زبان را میکوباند
به درون کهکشان راه شیری
که پس از انفجار بزرگ
هرگز متوقف نشد.
چهرهها بر ماسههای ساحل
میآیند و میروند، میآیند و میروند.
شعر دختری پابرهنه و برنزه است
که به ماسهها لگد میزند
و گوشماهی جمع میکند.
یکی از صدفها را به آسمان روشن بالا میبرد
و به دورها پرتاب میکند
با دامنی چرخان به سوی دریایی موکد
که هم داستان و هم نامگذاری را میبلعد
و در امواج شفافش تحلیل میکند
از درون امواج چشمهای ماهی
بالهایی را نگاه میکنند که پیشتر ابر بودند.
۲
تو پرزدنِ بالها بودی
وقتی من سوزنی بودم
که در تن پروانهای فرو میرفت.
تو آن دانههای زمان بودی که از لای انگشتان میریختی
وقتی که من استخوانی سفید بودم.
تو درخشش رنگینکمان بودی
که در دام امواج
بر سنگها فرومیریختی
وقتی که من تپهی دریاییِ به گلنشستهای بودم.
تو، دروغهای شیرین و
من، حقایق تلخ
تو از هزار شب و روز داستان میبافی
و تورشان را بر روی آسمان پرستاره میاندازی
سنگریزهای هستم من
که سرنگون
به سمت تودهی مذاب زیرزمین سرازیر میشود.