۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدر آمبریا | جک گیلبرت
روزی نشسته بودم بیرون کافه، غروب آمبریا را تماشا میکردم که دختری از نانوایی بیرون آمد، نانی خریده بود که مادرش میخواست. میدانست حالا باید از برابر این آمریکایی رد شود، و نمیدانست چه کند، سردرگم بود بین سیزدهسالگی وُ زن شدن در آن تابستان. خوب …
ادامهی مطلب