هر سال بی آنکه بدانم از روزی گذشتهام
که در آن آخرین شعلههای آتش به سویم موج برمیدارند
و سکوت، آشکار خواهد کرد
مسافر خستگیناپذیر را
بسان پرتو یکی ستارهی بیفروغ
آنگاه دیگر
در زندگی نخواهم دید خود را در جامهای غریب
حیران بر زمین
و نخواهم دید عشق یک زن را
بیشرمی مردان را
و خود را که مینویسم امروز پس از سه روز باران
و نمیشنوم آواز چکاوک را و تمام خواهد شد سقوط
و تعظیم، بی آنکه بدانی به چه.