۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبپسرک و سیب ها
تمام شب، سیبها فرو میافتادند در باغ وقتی پسر همسایه جان میداد. همانکه یکبار به تو گفت: «آقا، شما خارجی هستی؟» «چرا این سوال را میپرسی؟»، تو گفتی. جواب داد : «آخر، در چشمهای شما، خیلی زمان هست.» گفتی : «تو، جوانی من هستی.» او گفت …
ادامهی مطلب