بازار سکوت بود. زنان مویان میراث خویش را میپراکندند، لباسهای چرب را و روز بر خاموشی چهرههایی آرمید که با پارچهی پشمیشان میشد شناخت و با خاطراتی محوتر از سبزیهای دکهی روبروی محراب. پشتههایِ محزونِ استخوانهایِ کیفر دیده. با اداهای آموخته در مزارع گندم سیاه خاموش میرویند زیر آوای بادها. نجوا میکنند از فتق مردان و از رطوبتی که نزدیک میشود پیش از بستهکردن جنسهای بیمصرف و برگشتن، مادران چهارشنبه، در کشور ویران سرشماریها.
