تمام شب،
سیبها فرو میافتادند در باغ
وقتی پسر همسایه جان میداد.
همانکه یکبار به تو گفت:
«آقا، شما خارجی هستی؟»
«چرا این سوال را میپرسی؟»، تو گفتی.
جواب داد : «آخر، در چشمهای شما، خیلی زمان هست.»
گفتی : «تو، جوانی من هستی.»
او گفت : «خواهم بود، وقتی پیر شوم.
ولی میدانی
برویم دفتر مخابرات
از آنجا تلفن بزنیم و بپرسیم
که ما واقعن در چه زمانی وجود داریم.»

پسرک و سیب ها
اثری از : محسن عمادی ولادیمیر هولان