بر میآورد
سیاه را
از چشمهای کور شده
به آهک
لمس میکند هوا را
و میایستد
الماس
رُز سیاه
در میان آشوب کیهانی
میدمد
در چپق کوچک خیال
برمیانگیزد
رنگها را
از یک سیاه
رُز
مثل خاطرهای
از شهری سوخته
بنفش، زهر و کلیسای جامع را
سرخ، گوشت کبابی و شاهنشاه را
آبی، برای یک ساعت
زرد، برای یک استخوان و یک اقیانوس
سبز، دختری را که درختی شد
سفید، سفید را
آه ای رُز سیاه
در یک رُز سیاه
چه پنهان کردهای
میان مگسهای مردهی الکترونها.