۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبنگاهی گذرا
نگاهی گذرا از قطار که سايهی حقيقت را لمس میکند ولی او بی شک زيبا بود و بی کلاه، برهنهسر انگار فرشتهای سرش را آنجا رها کرد و با کلاه بيرون رفت .
ادامهی مطلب