بیشک آنان که بالای پلهها میایستند
میدانند
همه چیز را میدانند.
به رغم آنان، …
ادامهی مطلببه رویا مردم و
به زندگی
نجات یافتم.…
بلند یا کوتاه
هرچه زندگی میکنیم
خود را به پسماندهای خاکستری فرو میکاهد
در …
رسالت عاشق، دیدن است
خورشیدی تاریک را بر بستر
و در سرما
تولد آتش …
قایق،
لنگر انداخته بر جزیرهی مهآلود
میجنبد.
خورشید غروب میکند
و دلواپسیهای مسافر افزون …
تویی که نبرد کردی با مفتشان
رهایمان کردی.
عکسهای فوریمان
نشسته بر قفسههای مشبک …
بازگشتهای.
شبی در من توقف میکنی.
به تو هشدار میدهم
در حسادتات.
حسادت
در …
نور.
باید واپسین نور باشد.
سخت خستهام.
قدمهای خود را به خاطر ندارم.
حالا …