بیشک آنان که بالای پلهها میایستند
میدانند
همه چیز را میدانند.
به رغم آنان، ما،
سپورهای میادین
گروگانهای آیندهای بهتر
آنها که جایگاهیان
به ندرت خود را نشانشان میدهند
ما به نشانهی سکوت
همیشه انگشتی داریم بر دهان.
شکیباییم
زنانمان پیراهنهای یکشنبهها را رفو میکنند
از جیرهی غذا حرف می زنیم
از فوتبال، قیمت کفش
وقتی شنبهها لم میدهیم و
پیاله میزنیم.
از آنهایی نیستیم
که مشتهاشان را گره میکنند و
با زنجیرهاشان سرشاخ میشوند
آنها که حرف میزنند و میپرسند
در تب شور و هیجان
به شورش و طغیان فرامیخوانند
و مدام در حال گفتگو و پرسیدناند.
آنها به ما چنین چیزی میفروشند:
به سرعت به جایگاهها خواهیم رفت
با یورشی دستگیرشان می کنیم
سرهای کسانی که آن بالاها ایستاده بودند
در جایگاهها
به پایین خواهد غلتید
و سرانجام نظاره خواهیم کرد
چشماندازی را کز آن ارتفاع دیده میشود
چه آیندهای
و چه پوچ!
ما منظرهی سرهای غلطان را دوست نداریم
میدانیم که سرها، به سرعت از نو رشد میکنند
و همیشه آن بالا
یک یا سه سر خواهد بود
و این پایین
تودهی جاروها و خاک اندازها.
وقتی رویا میبافیم
آنها از بالای جایگاهها
به سمت ما پایین میآیند
آنجا که نان میجویم و روزنامه میخوانیم
و با ما میگویند:
«حالا حرف بزنیم!»
چون انسانی با انسانی
آنچه پوسترها جار میزنند، حقیقت ندارد.
ما حقیقت را در دهانهای بستهمان حمل میکنیم.
حقیقت بی رحم است و سخت سنگین
این بار را به تنهایی حمل می کنیم.
شاد نیستیم
میخواهیم همین پایین بایستیم.
بیشک اینها خیالاتاند
شاید محقق شوند
یا اصلن محقق نشوند
پس ادامه میدهیم
به کشت و زرعِ میدان خاکیمان
میدان سنگیمان
با سرهایی سبک
سیگاری پشت گوش
و بی قطرهای امید
در دل.