تنهایی، آری
ولی تو هرگز.
غیاب،
ولی تو هرگز:
نورِ ساکنِ بیپایان
زیر ماهِ …
نیستی!
نمی ارزد
هرچه میماند از امروز
نمیارزد
زندگی را، مرگ را،
مرا، هیچکس را.…
پا به جهان نهادهایم
پا به جهان نهادهایم
تا به یاد آوریم و به یاد بمانیم
گریه کنیم …
به رویا
خفته بودم و او
درگشود به رویاهای من.
به تاراج برد رویایی را که …
شعر
شعر چشم گریان است
شانهی گریان است
چشم گریان شانه است
دست گریان است…
غیابت
نمیدانستم که
نداشتنت میتواند شیرین باشد چون
صدا کردنت برای اینکه بیایی هرچند
نمیآیی …
شاخهای که میشکند
ای دریا
ای دریا
خود را به تو میبخشم
افکارت را از دور میخوانم
انگشتان خمیدهی …
تو باید شاعر باشی
چشمها
چشمها
حرف میزنند
یا همینکه خود را میگشایند
هرچه باقی مانده را
بیرون میریزند.…
مرگ را ابداع کن
سردابهها را ابداع کن
خیس از سکوت،حیاتی را
که تو را آفرید.
به جسم …
از عشق و مرگ
از اعماق شب
کسی که نگاهم میکند از اعماق شب
با چشمهای بیحرکت، درخشان در شب
مرا …
میدانم که…
میدانم که تنها آواز
تنها شکوه آوازهای کهن
تنها شعر
همانیست که خاموش است …