یک روز میهمان و
سپس بیگانه و
سرانجام، شبحی بیقرار.
همیشه مشتاق قطعیت بودهام.…
ادامهی مطلبنمیتوانم تصویرت کنم ای عاشق گاهبهگاه!
در خاطره پیچیدهای
به ظرافت و مهارتی
که …
وضوح، چنان که رویا، بومی دهان اوست.
میان کلمات، میوهایست کامل.
میان کلمات، سایهایست…
باید یاد بگیریم خود را ببخشاییم
چون ای عشق،
جهان را من و تو …
چون شعری
آگاه از سکوت اشیا
حرف میزنی
تا مرا نبینی.…
هنگام که قصر شب
به آتش کشد زیبایی خویش را
بر آینهها میکوبیم
تا …
یکروز
یک روز شاید
بیآنکه بمانم بروم
بروم چون آنکه میرود.…
از خویش به بامداد جهیدم.
تنم را کنار نور رها کردم
و آواز خواندم…
از پیرانم من و از جوانان،
از ابلهان چنانکه از فرزانگان
بیمراعات دیگران و …
لکهی خاکستری بزرگیست غروب
شرابی ناممکن
خوشرنگتر از کهربا.
غریق دلتنگی،
میخواستم بگویم:
غروب، …
هربار
میگریزی بیشتر از زندگان
هر بار
سخن میگویی بیشتر از مردگان،
و چنیناست …
۱
مهای متراکم
جامهای درخت هلو را شکوفا کرد.
در هوا
درخشش بهار پراکنده …
ساکن
میبلعد نور را
وقیحانه سرخ
خود را میگشاید
کمال کریه فانیست
میتازد به …
آشیانهکرده کبوتر
در سفیدترین دیوار
که سفید است و پرطنین
کز واقعیت است
فعل …
در ابهام
پروانهی شب نیز سر رسید
نه زیبا و نه شوم،
تا گمکند …