یک روز میهمان و
سپس بیگانه و
سرانجام، شبحی بیقرار.
همیشه مشتاق قطعیت بودهام.
اینکه لااقل،
آنها که دوستشان دارم
واقعن زنده باشند.
هرچقدر عشقام وحشی باشد
چنان که بود،
چرا که با زخمهایم
آنها را لمس میکردهام…
آه چنان کهنی تو، ای ندامت
که تازه مینمایی!
مثل آنروز
که پای چند پشتهی شیوا
برگهای خاراگوش را میبوئیدم،
بالای بوتههای کوشاد،
وقتی ماه،
دیوار چین را میچرخاند
در درون یک سرِ سلطنتی.