لکهی خاکستری بزرگیست غروب
شرابی ناممکن
خوشرنگتر از کهربا.
غریق دلتنگی،
میخواستم بگویم:
غروب، گلِ آبی بزرگیست.
اما غروب، لکهی خاکستری بزرگی هم هست
و از من کاری ساخته نیست.
میافتد و میافتد بر من
غروب
از گنبد نقرهای بزرگی.
به میان سایهای ضخیم با عطر یاسمن
که سایهای ضخیمام من
با عطر یاسمن
که دیگر
منتظرِ چیزی نیستم.
لکهی خاکستری بزرگیست غروب
یک گنبد نفرهای بزرگ
و من،
من که در غروبی هستم
بیپایان.
تنها سایه با عطر یاسمن انتظار میکشد
یک سایه را
از هیچ.