شعر مینویسی
چرا که محتاجی
به مکانی
که در آن باشد
آنچه که نیست.…
حقیقت
گفتم، که دیگر حقیقت داشتم. ناگهان کسی آمد و از دیگری حرف زد و …
ادامهی مطلبزمان
یک لحظهی پیش، داشتیم حرف میزدیم: «بیست سالِ دیگه، وقتی من چهل و پنجساله …
ادامهی مطلباشتیاق
برگ خشک را
به سمت نوری گرفتهای که مشتاق اوست
یا نور را
به …
ریشهها و بالها
ریشهها و بالها. اما باشد که بالها ریشه کنند و ریشهها پربگیرند.…
ادامهی مطلبتنهایی
تنهایی تنهاست.
و تنها تنهایی مییابدش
که موج تنها را مییابد
بر دریایی تنها …
تو ای واژه
تو ای واژه
ای از دهان من،
طرح افکنده به احساسی
که منات میبخشم.…
خون است آری
سیاه نیست غروب،
غروب کامل!
خون است آری
که به پیش میرود
میلاد قرمزدانهایست.…
دوباره نقاشیام کن
نقاشی که نقشام زد
در این کنج تاریک حیات
چنین نیکو
که به حقیقت …
پاییز
مرو ای خاطره
مرو ای خاطره
مرو!
محو مشو ای چهره چنین
چنان که به مرگ!
نگاهم …
برادرانم
ای رویا
ای مرگ
نامرئی برادران من
ژرفترین برادران من
برادرانام
در هیچ!…
خون من
خواب
به پلی میماند خواب
که از امروز به فردا میرسد.
آن پایین، چنان رویایی…
باب ِ طبع
ببند!
در را ببند!
چنان که او خوش میداشت…
باشد که خاطرهاش
بابِ طبعاش …
شعر می ماند
رها از کلمات
رها از معنا:
شعر میماند.…