یک لحظهی پیش، داشتیم حرف میزدیم: «بیست سالِ دیگه، وقتی من چهل و پنجساله میشم…» و ناگهان، رنج، بیریسمان، نوری و سایهای میگریزند، دستها بر چشمها: و بیآنکه بدانیم چطور، خود را مییابیم که داریم اینطور حرف میزنیم:«بیست سالی میشه از وقتی بیست و پنج سالم بود…»
و چیست اینکه در این هنگامه گذشتهاست، در این لحظهی غیرقابل درک، غیرقابل لمس، پرابهام؟
هیچ، همین، زمان.
زمان
اثری از : خوان رامون خیمه نز محسن عمادی