۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبخورشیدخوانی در رادیو | فرانسیس پونژ
۱ چون قدرت زبان اینچنین است، پس بود آیا که سکه خورشید زنیم آنسان که شهزادهای پول را؟ تا بر بالای این صفحه مهرش بکوبیم؟ شود آیا که بر فرازش کشیم آنسان که خود تا سمتالرأس سر میافرازد؟ آری پاسخ، در میانه صفحه است، …
ادامهی مطلب