آلن ستوکل در مقاله درخشاناش۱، این فرض را پیش میکشد که «خورشید» (شیئی که هر چیزی ازو «پدیدار» است و او خود نابسودنی و نادیدنی است) در شعرهای پونژ تصویر مرکزی است. از این رو خورشید، «نا ابژهای» که ابژهی مرکزی است یک ناسازه، یک مغاک متافیزیکیست. مهمتر این که ستوکل با تمهیدات ساختارشکنانه به خوبی اثبات میکند که خورشید و نور آن (خورشید این استعاره نهایی در ادبیات غرب، دریدا) در حقیقت مارکس و مارکسیسمِ پونژ است و از اینجاست که نوشتار پونژ سیاسی است، نه از آنرو که برخی منتقدان سادهانگار مثلاً رویکرد پونژ به صابون را از نظرگاه گرانی صابون در دوران جنگ و تولید صابون از اردوگاههای مرگ ارزیابی کرده بودند (چیزی در حد تقلیل شاهکار پونژ به یک جزوه تبلیغاتی گروههای مقاومت! هرچند پونژ در انزوای خودخواستهاش همچنان به نهضت مقاومت وفادار بود و آنان را یاری میکرد). پونژ تمام عمر «نوشتاری مارکسیستی» میخواست و کاری که کرد انقلابی در نوشتار بود؛ انقلابی که تودههای محروماش اشیائی بودند که همیشه در کرانههای پوچی زندگی دستاویز ادامه حیات آدمیاند. با مقدمات و مفروضات ستوکل میتوان نتیجهگیریاش را پذیرفت و من نیز به یاری ستوکل میگویم آیا این سطر که در آثار پونژ کمیاب است: «بیایید ای همگان با قلبی یگانه رنگِ خورشید را تپیدن آغاز کنیم…» هلهله پرشور سرود انترناسیونال را تداعی نمیکند؟!
اما تصویر مرکزی بودن خورشید و تأکید ستوکل شاید آن چیزیست که با روش (Method) پونژ همخوانی ندارد. برای پونژ رویکرد شاعرانه به هر شیئی قوانین ویژهی خود را دارد که بر اندیشه و زبان تحمیل میشود و این قوانین ثابت نیست. پونژ تأکیدی عجیب بر قصدیت (intentionality) پدیدارشناسی دارد و از اینروست که صفحات زیادی از آثارش به کیفیت معطوفبودن تجربهاش به «چیز» (قصدیت/دربارهگی) اختصاص دارد. صفحاتی که به نظر برخی خستهکنندهاند۲ در واقع برای پونژ که هوسرل را خوانده بود هر کدام به شرح «افق معناداری» تجربههایش میپردازند و از تجربههای دیگر «متمایز»ش میکنند. این تمایز و قصدیت با تصویر تأکیدی منظومه خورشیدی ستوکل همخوانی ندارد.۳
اما در همین اثر پونژ۴ ( The Sun Placed In The Abyss و میخواهم نام این کتاب را سیدحسینیوار به «خورشید اندر چاه شد» برگردانم و چنین باد!) پونژ قطعهای خواندنی دارد که به وضوح مرکزیت شعرهای خویش را نه خورشید و نه شیئیت اشیا، بلکه «زیبایی» و شیئانیدن زیبایی میداند.
و هوشیارانه مکانمندش میکند: «در حیاط خانه تان…»
و رندانه زمانمندش میکند: «تا وقتی زنده هستیم…»
و این است آن قطعه:
شیء بوطیقاست
رابطه بین انسان و شیء هرگز به مالکیت یا استفاده محدود نیست. نه، این بیش از حد سادهپنداریست. وضعیت از این هم بدتر است. اشیا بیرون از دایره نفس آدمی قرار دارند، و در عین حال همچنان در سرهای ما سنگینی میکنند.
بنابراین این رابطه مفعولی است.
□
انسان بدنی غریب است که مرکز جاذبه در خود او نیست.
روح ما متعدیست. به شیئی نیاز دارد تا او را بیدرنگ تحت تأثیر قرار دهد، مانند یک متمم مستقیم.
او موضوع رابطههای بسیار جدی است (به هیچوجه نه با فعل داشتن بلکه با فعل بودن).
هنرمند بیش از هر انسانی این بار را به دوش میکشد، واکنش نشان میدهد.
□
خوشبختانه، اما با تمام این حرفها، بودن چیست؟ فقط یک پی آیندِ شکلهای بودن که مانند بسیاری اشیاست. آنقدر زیاد مثل پلک برهم زدنها.
ازین گذشته، درخور شیءِ ما. یک شی با ما رابطه دارد، ما نیز در آغوشاش کشیدهایم، او را کشف کردهایم.
شکرِ خدا، شیء موضوع «قضاوت» متقابل ماست، و به زودی هدف هنرمند پدیدار میشود.
بله، تنها هنرمند میداند چگونه رفتار کند
از نگاهکردن میایستد، به هدفش میرسد.
شیء نیز واکنش نشان میدهد.
حقیقت کنار میرود باز، بی هیچ آسیبی.
دگردیسیها رخ دادهاند.
□
ما تنها یک بدن هستیم، بی هیچ شک و شبههای باید با طبیعت در وضعیت تعادل باشیم.
روح ما نیز همچون ما در همان یک کفه ترازوست.
سنگین یا سبک، نمیتوانم بگویم.
خاطره، خیال، واکنش ناگهانی، یک افزایش وزن؛ هنوز ما سخن میگوییم (با دیگر وسیلههای بیان)؛
هر واژهای که ادا کنیم ما را راحت میکند. در نوشتار، این کفه به برابری با دیگرسو میرسد.
سنگین یا سبک، این را نمیتوانم بگویم، اما به سنگ ترازو نیازمندیم.
□
آدمی کشتی سنگینی است، یا پرندهای سنگین، بر لبهی یکی مغاک.
حساش میکنیم.
هر «لمحه»۵ این را تصدیق میکند. پلکهایمان چون بالهای پرنده بر هم میخورند، تا ثابت نگاهمان دارند.
گاه بر اوج یکی خیزاب، گاهی آماده فرورفتن.
خانه به دوشانی ابدی، دستکم تا زمانی که زندهایم.
اما جهان جمعیتی از اشیاء است. بر کرانههایش، انبوهی بیکرانه میبینیم،
گردآمده هرچند تیره و نامعلوم.
با این همه، همین بسنده است که قوت قلبمان دهد، زیراکه حس میکنیم تمامشان،
یکی از پس دیگری، بسته به خیال ما، شاید که نقطه لنگرگاهمان باشند، تیرک مهار بر آنجا که میآساییم.
تنها به وزن مناسب نیاز است.
آنگاه، بهجای آنکه نگاهش کنیم، در دستهای ماست ـ بگذار آنها تا حد ممکن خط را بکشند.
□
گفتم تنها به وزن مناسب نیاز است
بسیاری از آنها وزنی ندارند.
بیشتر اوقات، آدمی تنها به نشئگیشان چنگ میزند، به اشباحشان. اشیاء ذهنی چنیناند.
با آنها آدمی فقط به رقص درمیآید و آنان همیشه یکی ترانه را میخوانند. پس همراهشان پرواز میکند یا غرق میشود.
بنابراین باید اشیاء واقعی را برگزینیم، پیوسته هدفیابِ امیال خویش. اشیائی که بارها و بارها برمیگزینیم، و نه به منظور تزیین و حاشیهروی، بلکه شبیه بینندگان ما، داوران ما، بدون ِ بودن ما البته، حتی رقاصها و دلقکها.
سرانجام به کنکاشگاه رازمان برسیم.
و معبد خانگیمان را بیاراییم:
گمان من این است که هریک از ما، تا وقتی هستیم، زیباییْ خویش را درمییابد.
زیبایی که لمس ناشده، تا مرکز ادامه دارد.
هر چیزی در اطرافاش بهسامان است.
دستناخورده میماند.
چشمهای در حیاط ما.
۱. Stoekl, Allan. Politics, writing, mutilation: The Cases of Bataille, Blanchot, Roussel, Leiris, and Ponge.
۲. برای مثال اندرو اپستین در بررسی تطبیقی پونژ و والاس استونس از خستهکننده بودن این متون پونژ سخن میگوید:
Andrew Epstein, “The Rhapsody of Things as They Are”: Stevens, Francis Ponge,
and the Impossible Everyday. Wallace Stevens Journal, Volume 36, Number 1, Spring 2012, pp.
47-77 (Article)
۳. Husserl,E. Ideas. Book III. در باب قصدیت، افق معناداری و تمایز تجربهها.
۴. Ponge, Francis. The SunPlaced in the Abyss and Other Texts, trans. by Serge Gavronsky.
۵. Battibaleno: پونژ در اصل از این واژه ایتالیایی استفاده کرده است. واژهای که کم به کار میرود و بهمعنای یکچشم به همزدن؛ لمحه است.