فلاتی در هوا معلق است. شاید آسمانِ دوم. در این مکان، آینده و گذشته وجود ندارد. هیچچیز سرنوشت را تغییر نمی دهد و هرچیزی سرنوشت را تغییر می دهد(زیرا که سرنوشت یک دایره است)، هر اندیشه ای هرچیزی است که هست. تمام پرسشها بیهوده اند. در کلبه ای کوچک، جبرئیل است. از بدن تحلیل رفته اش، فروکاستنِ هراس انگیزش، تسلیم شکیباییِ بودن اش، درمی یابم که سن و سالی از او گذشته است. به او رو میکنم و از او مراقبت می کنم تا مرا در حمایت خود بگیرد. بیرون کلبه چهره های بسیاری با همین آرزو سررسیده و با چشم های بسته گرد کلبه جمع می شوند. ارواح مسافر کیهانی، افلاک خواب. در رداهای رنگ و رو رفته. از شدت احساس، ناممکن است از چهره هایشان شادی یا رنج را خواندن. و ماه خاموش و خائنانه بود. و چندتایی کرم شبتاب. و طنینِ موسیقی شان از غرب تا شرق، از یک جهانی به جهانی دیگر. و پیش از ترک آن کلبه، ضروری است که ببینم با چه ظرافت و زیبایی آن بال های ناموجود را تعبیه کرده ام.
از کتابسفر شبانه، ترجمه آن توییتی. 2002
سلام و عرض ادب
درود بر شما