طبق معمول راننده تاکسی مرا جایی برد که نمیخواهم بروم. زمانی در خیابان سوریه گمشده بودم؛ دیگرباره در ریتایرو سر درآوردم، چهار بلوک دورتر از خانه مادرم(وقتی میخواستم به راکسی دیسکو در منهتن بروم). حالا میگوید که مرا در تتروپلیس پیاده میکند. اما الآن هیچ مقصدی ندارم. فقط حس افسردگی، بیثباتی؛ در مقصد اصلی(به فرض که وجود داشته باشد) آیا همهچیز متفاوت است؟ رادیو موسیقی غریبی پخش میکند؛ مؤدبانه میپرسم این چه موسیقی است. انگار به او توهین شده باشد:
“این موسیقی نیست؛ دارند تلاوت قرآن میکنند”. مرا در شهری پرنور و خالی رها میکند، شهری بیهیچ دری یا الفبایی یا گورستانی. شهر سکوت، بیخوابی، بین سپیدهدم و تورینگن. راننده میگوید: میدانی تنها کتابی که اهمیت دارد پیشتر نوشته شده است و بدون موسیقی خوانده شده و دشوارترین و ترجمه ناشدنی ترین موسیقی در جهان است، مثل فرآیند احتضار است.
از مجموعه سفر شبانه. ترجمه آن توییتی. ۲۰۰۲