۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبنجوا
در را که پیدا کردم برگهای تاک را دیدم که پچ پچه ای گرم بینشان در گرفته بود. حضور من باعث شد صدای نفسهاشان را پایین بیاورند و خجالت زده مثل آدمهایی که می ایستند، دکمه های ژاکتشان را می بندند انگار در حال رفتن بودند و تازه حرف و سخن تمام شده بود درست پیش از آنکه تو سر برسی. همان یک نظر که آنها را دیدم از ژست درهمشان خوشم آمد صدای آن آوازهای محرمانه را دوست داشتم دفعه بعد مثل نور محتاط خورشید در را نیمه باز می کنم و آرام گوش می ایستم.
ادامهی مطلب