۱ حالا میتوانم دستهای مومنات را ببوسم تنها اگر بخوابم و رویا ببینم … و حرف میزنم، کار میکنم هیچ عوض نشدهام، نگرانم، سیگار میکشم که چگونه میتوانم سنگینی اینهمه شب را تاب بیاورم؟ ۲ هرگز، هرگز نخواهی دانست آن سایه که خجولانه میآید و کنارم دراز میکشد وقتی دیگر امیدی ندارم چگونه مرا از نور میانبارد… ۳ امروز هوا ملایم است. شاید از این حوالی میگذری و میگویی: این نور خورشید و این فضا تو را آرام خواهد کرد. در باد ناب میتوانی صدای گذر زمان را بشنوی، صدای مرا بشنوی اندک اندک در خود گرد آمدهام، محصور، خیز خاموش امیدت. برایت بامدادانام، روز لمس ناشده.
