در برفها قدم میزنم، با چشمهای بسته نور اما میداند که چهسان از ميان منفذ پلکهايم بگذرد و نظاره میکنم که در کلام من هنوز برف است که میغلطد، انبوه میشود، گلهگله میشود. برف، هجايی که از نو میيابيم و حاشايش میکنيم: جوهر کمرنگ میشود و لکههای بیرنگ خامدستی ذهن را لو میدهند که سايههای شفافشان را درهم میکند. و میکوشيم تا که بخوانيم، نمیتوانيم اما به ياد آوريم اين جذبه را که در ما به جا نهاد، که باز تابستان است. مگر آنکه برگها را زير دانههای برف ببينيم و گرما را که چون مه از زمين غايب برمیخيزد.
