درست وقتی که امید پژمرد، ویزا آماده شد. در به خیابانی باز میشود، مثل فیلمها خالی از مردم، از گربهها جز اینکه خیابان توست که ترکش میکنی. ویزا صادر شدهاست «موقتا»، واژهای اخمو. پنجرهای که پشت سرت میبندی و صورتی میشوی چون هر صبح همانکاری را میکنی که آنها میخواهند. اینجا اما خاکستری است. در، تا رسیدن تاکسی صبر میکند. و چمدان غمناکترین شیء جهان. خوب، در جهان گشوده است. و حالا از میان شیشهی جلوی ماشین آسمان از خجالت سرخ میشود درست مثل تو وقتی مادرت بهت گفت که یک زن در زندگی شبیه چیست.
