• هفت شعر عاشقانه در جنگ

    هفت شعر عاشقانه در جنگ

    ۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مى‌كرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مى‌شناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مى‌كشيد. زي&…

  • شعر معاصر یونان | مقدمه

    شعر معاصر یونان | مقدمه

    اين مجموعه از شعر معاصر يونان شامل آثار دو تن از شاعران نامدار آن سرزمين، به طور مشخص دو دوره‌ى رنجبار و سياه تاريخى را كه بر…

  • ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    ترانه‌ی گارد سیویل اسپانیا

    بر گرده‌ى اسبانى سياه مى‌نشينند كه نعل‌هايشان نيز سياه است. لكه‌هاى مركب و موم بر طول شنل‌هاشان مى‌درخشد. …

  • فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    فدریکو گارسیا لورکا | مقدمه

    به خون سرخش غلتيد بر زمين پاكش فرو افتاد، بر زمين خودش: بر خاك غرناطه! آنتونيو ماچادو، جنايت در غرناطه رخ داد     فدريكو گارسي…

  • مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    مقدمه بر شعر آمریکای سیاهان

    …چرا كه شعر گفتار حكمت‌آميز ِ خون است، آن درخت گلگون ِ درون انسانى كه مى‌تواند كلمات ملال‌آور را به غنچه مبدل كند و از آن همه …

  • همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    همچون کوچه‌ای بی‌انتها | مقدمه

    اشاره تذكار اين نكته را لازم مى‌‏دانم كه چون ترجمه‌‏ى بسيارى از اين اشعار از متنى جز زبان اصلى به فارسى درآمده و حدود اصالت‏&#…

  • مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    مرثیه برای ایگناسیو سانچز مخیاس

    در ساعت پنج عصر. درست ساعت پنج عصر بود. پسرى پارچه‌ى سفيد را آورد در ساعت پنج عصر سبدى آهك، از پيش آماده در ساعت پنج عصر باقى همه مرگ بود و تنها مرگ …

جدیدترین نوشته‌ها

گزاره‌های غیاب

گزاره‌های غیاب

چهره‌ی خنک و خاموش رود
از من
بوسه‌یی خواست.

شعر کوتاه يادداشت خودکشی از لنگستن هيوز از شعرهايی‌است که از بس پرند، تهی می‌نمايند.
آخرين فيلم گدار بحث مفصلی درباره‌ی خودکشی دارد. نفی خودکشی يا مبنای اخلاق دينی دارد يا مبنای اخلاق عرفی. در هر دو حال مناديان اخلاق چه از جنس دين‌دارش، چه از جنس غيردين‌دارش حاضرند که به خاطر ديدگاه خويش کرور کرور انسان بکشند. حيات ديگری بايد حفظ شود اگر و فقط اگر خلاف بودن يا اقتدار من نباشد، در غير اين‌صورت من حق دارم او را از صحنه‌ی روزگار محو کنم.
بحث زيبا و بی‌نظير استنلی ميلگرام در اطاعت از اتوريته نيز نشان داده است که چطور حدود شصت و پنج درصد مردم اگر در پناه اقتداری قرار گيرند و بتوانند مسئوليت کنش خود را به گردن آن اقتدار بگذارند به راحتی انسان ديگر را شکنجه دهند يا از ميان بردارند. تنها سه تن از يک جامعه‌ی هزار نفری از آغاز اتوريته را پس می‌زند. شک نيست که تک‌تک ما از اين قاعده مبرا نيستيم. هيچ معلوم نيست که ما در پناه اتوريته‌های گونانگون حيات ديگران را به خطر نينداخته باشيم ولی فرضمان اين باشد که مقصر نيستيم. خواه اين اتوريته، اقتدار شرايط و اوضاع پيرامونمان باشد يا فرمان يک فرمانده‌ی جنگی.
در يک نگاه، خودکشی، نوعی پذيرش غياب است. حضور، چنان غيرقابل تحمل می‌شود که تنها غيابی چنين پررنگ می تواند آدمی را از زير ذره‌بين اقتدار خارج کند. خواه اقتدار خويش باشد يا ديگری.  
از شگفتی شعر هيوز می‌نويسم  و می‌کوشم فراخی آن را نشان دهم:
۱- با خوانشی سمبليستی، رود و مرگ مقارن‌اند. خنکای چهره‌اش و خاموشی‌اش در تقابل با همه‌ی عناصری قرار دارد که بيرون شعرند: بيرون انگار در تب و هرم حضور می‌سوزد. بيرون انگار پر از غوغاست.
۲- اگر مقارنت رود و مرگ را فرض بگيريم. بايد پرسيد که چرا مرگ به رودی شبيه شده‌است، نه به برکه‌ای تا آبی راکد داشه باشد. رود جريان دارد. اين رود از کنار همه‌ی ما می گذرد. مرک راکد نيست. مرگ هم زندگی دارد.
۳- شاملو آگاهانه، «از من» را در سطر ديگری گنجانده‌است. تا تاکيد کند که مخاطب اين خواستن منم و فقط من.
۴- چرا بوسه؟ درآمد يگانگی؟ و به راستی وقتی کسی خم می‌شود تا به آب بوسه دهد، آيا خم‌نشده است تا تصوير خود را در آب ببوسد؟ بوسه به آب، به مرگ، بدون بوسيدن تصوير خويش ممکن نيست.
۵- حالا می‌پرسم چرا رود چهره‌دارد؟ آيا چهره‌ی رود(: مرگ) همان چهره‌ی خودمان نيست؟ شايد رودی نباشد. اين‌که تصويری از تو، تو را به خود بخواند و تو در او گم‌شوی؟
۶- جز رود خاموش و من و «خواست» همه‌چيز غايبند. نه پيرامونی. نه صدايی از پشت سر. آن‌که با مرگ روبرو می‌شود اين غياب را تجربه می‌کند. خود در اين غياب می‌زيد و بيرون اين غياب غوغاست و تب.
۷- اسم شعر يادداشت خودکشی‌است، اگر نام شعر را جزئی از آن بدانيم، می توانيم نکته‌ی غريب ديگری را هم کشف کنيم. مخاطب اين يادداشت کيست؟ من و شما؟ همگان؟ آن‌که می‌رود تا به رود بوسه دهد، به مرگ خيش و به تصوير خويش، ما را،‌جهان غوغا و تب را خطاب قرار می‌دهد.
۸- راوی، نه قصه‌ی دردناکی از خودکشی نوشته‌است، نه يادداشت جانگزايی، نه پيام شکايتی. هيچ شکايتی نيست. هيچ حزنی هم نيست. راوی خنکا را می‌بيند و بوسه و خود را. از هيچ‌کس هم شکايتی ندارد.
پيشنهاد می‌کنم، فيلم گدار(موسيقی ما) را هم ببينيد. بخصوص آن اپيزود حيرت‌آور آغاز فيلم را.

ادامه‌ی مطلب
درخت محله

درخت محله

درخت محله

اگر درخت ديگري غير از تو در محله ما وجود داشت    

اينقدر تو را دوست نمي داشتم!

فقط اگر مثل ما

لي لي كردن بلد بودي تو را بيشتر دوست مي داشتم

درخت زيباي من!

انشاءالله لحظه خشك شدن تو

ما هم به محله ديگري مي رويم.

ادامه‌ی مطلب
دلبر دندان طلايي من

دلبر دندان طلايي من

دلبر دندان طلايي من
 
بيا اي جان جانان
 بيا به كنارم
جوراب ابريشمين برايت مي خرم
سوار تاكسي ات مي كنم
به طربخانه ات مي برم
بيا
بيا اي دلبر دندان طلايي من
اي دلبر وسمه كشيده من 
اي دلبر زلف مجعد من
طنازم
دلبر پاشنه طلايي من
دلبر سبك سر من
بيا!

ادامه‌ی مطلب
جدايي

جدايي

 
جدايي
از پشت كشتي رفته از بندر
هاج و واج مانده ام 
جرات اينكه خودم را به دريا بيندازم ندارم
دنيا زيباست
غرور مردانگي اجازه نمي دهد 
والا گريه مي كردم 

ادامه‌ی مطلب
کتاب درسی زبانی مرده

کتاب درسی زبانی مرده

این یک پسر است.
این یک دختر است.

پسر یک سگ دارد.
دختر یک گربه دارد.
گربه چه رنگی دارد؟
سگ چه رنگی دارد؟

پسر و دختر با یک توپ بازی می‌کنند.

توپ کجا می‌چرخد؟

پسر کجا دفن شد؟
دختر کجا دفن شد؟

بخوانید!
ترجمه کنید!
به هر سکوت و به هر زبانی.

بنویسید!
هرجا که خودتان
دفن می‌شوید.

ادامه‌ی مطلب
ترانه

ترانه

مادر!
هیچ زنی مرا از تو ندزدید
ترانه‌ها
مرا از همه‌ی زنان ربودند
مرا به مالاگا کشاندند
بر گور ترانه‌ای در مالاگا گریستم
با ترانه‌ای دیگر در سویل زاده شدم
ترانه‌ها در آغوش برفی زنان دفن می‌شدند
بر دامن رنگی تو جوانه می‌زدند.

مادر!
من آن چشم‌های سبز مالاگایی را می‌خواهم
«دندون رو جیگر بزار، اونا مال تو ان»
من پوست مهتابی شهزاده‌ی سویل را می‌خواهم
«زود باش! بزرگ شو! اونام مال تو ان»
چشم‌های هیچ زنی در مالاگا سبز نبود
در سویل شهزاده‌ای نبود.

مادر!
گل سرخی در دست و
بستری از بنفشه نداری
این زخم، این گلوله و این برف
در ترانه‌هایت نبود
حالا کجا بروم از سویل؟

ادامه‌ی مطلب
جعبه‌ی سیاه

جعبه‌ی سیاه

بیرون رفتم تا تنم را معطر کنم
با کسی که مرا انتظار می‌کشید. خوب اصلاح کرده‌ام،
چانه‌ام زمین بوسه‌است.
حالا چشم هیون‌ام
که به سوی نیزه می‌دوم
آبم بر کاشی‌های آبی استخر
به سوی شناگری که از سکوی پرش شیرجه می‌رود،
خیز بر می‌دارم.

اگر هواپیما بودم و حالا سقوط کرده‌بودم
وقتی جعبه‌ی سیاه مرا باز می‌کردی
کور می‌شدی
از این‌همه نور.

ادامه‌ی مطلب