۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبدُردرِخت
آسمانت همیشه کمی آبی صبحگاهانت اغلب کمی بارانی دُردرِخت شهرِ به غایت زیبا گورستانِ اوهامِ محبوبم وقتی که میکوشم رسم کنم نهرها و سقفها و ناقوسهایت را، گویی موطنهایی را دوست میدارم. اما خشک شدهاند بهسرعت، خورشید و ناقوسها، برای عشاءِ ربانی و نانشیرینیها. و ناقوس …
ادامهی مطلب