زمان و فضای درختان در درون توست
پس از عشقبازی ما.
در بستر و …
ادامهی مطلباز آزادی نمیتوان سخن گفت،
از برابری و برادری هم.
از آنها نمیتوان حرف …
برای خوب و بد
واژهای ندارد.
اینها اختراع ما آدمهاست.
زبان مثل سایهاست
اگر …
دانته
دشمن روانهی فلورانس میکند.
تنها میتوان به چیزی خیانت کرد
که کسی دوستاش …
هملت نقش دیوانه را بازی میکند
چراکه دیوانه هست.
با دیگری شدن
جاسوس خودش …
میگوییم: مسابقه را تو بردی
اینکه جایزهات
مسابقهای دیگر بود
اینکه نچشیده شراب پیروزی …
چه مایه نفرت
چه مایه شرم
بر این حیوان مضطرب
که چسبیده به زندگی.…
خستگیام
پریشانیام
شادی و هراس من
خاکساری و تمام شبهای من
نوستالژیام
به سال …
خانه ندارم.
در میانهی شب
ویران شدهاست.
معماری دردناکاش
فرو ریخته است.
وارد میشوم …
هربار کلئوپاترا
از سرزمینی بیحاصل میگذشت
دستور میداد درهای معبد را
با نقشهای مردان …
چیزی را باید زندگی کنم، تنها برای یک روز.
چیزی مرا انتظار میکشد در …
هنوز هم نقشهای در سر داری برای من؟
اگر نه، رهایم کن، خاموشم کن.…
اینکه در این لحظه کجا هستیم،
بیاهمیت نیست.
چند ستاره به شکل خطرناکی
به …
چیزی نیستم
جز لکهی خونی
که حرف میزند.…
تمام دقایقات را میشناسم،
تمام حرکات و عطرهایت را
سایهات، سکوتات و پستانهایت
که …
آنوقت، همدیگر را مدام میدیدیم.
من یک سوی ساعات میایستادم، تو سوی دیگر
مثل …