این شهر، یک بیماری است،
در سرها
معبرهای تنگ نقر میکند.
فرشتگان تهی در …
زبان
میخواهم به سمتی بچرخم
که جملات میسوزند به شعلهای عظیم
و دهان با فهمی …
تعیین هویت
با تعیین هویت مشکل دارم.
به آن دزدی میگویند.
صدایی نگران وقتم را تلف …
مشعلها
مردم در رودخانه مشعلهاشان را تکان میدهند.
زنی از اعصار میانه
در حصار حزن…
شب تابستان
یک شب تابستان
و دختران از رازهایشان میگویند
از تصادفهای عمدی
از صندلی عقبی …
خاطره
بطر اسمیرنف که تموم میشه
داداش و من میریم تو خلا گریه کنیم
اونم …
وزن مه
وزن مه نمدار نوامبر، چراغهای دور خیابان را نزدیک میآورد،
پنجرههای خانهی روبرو به …
بینهایت محض
امروز عصر، انگشتم را بریدم. به پوست پرتقال نگاه کردم و
شصتم را مکیدم. …
روزای آخر
از وقتی یه دختر بچه بودم خیلی وقت میگذره.
یه دختر بچهم که این …
یه آقای دیگه
یه آقای دیگه رو میشناختم. اقیانوسنگار بود، اما هیچوقتِ خدا ندیدمش بره دم ساحل. …
ادامهی مطلبآقای دکتر
یه آقایی رو میشناختم.
میگفت یه زمانی دکتر بوده و
میذاشت مریضاش تا دم …
سنت پترزبورگ
در شهر ابوالهلها و مادران
در شهری که ابوالهل مرگ
در شکوهی مضاعف میآرمد…
شاید
نام
چیزی از چهرهات گریختهاست،
یک نام؟ ولی نام ا ه م ی ت ن …
طب
و اتفاق میافتد
و اتفاق میافتد با قطعیت قصههای پریان، تصدیق میکند مادر و
ناخنهایش را سرخ …