یه آقای دیگه رو میشناختم. اقیانوسنگار بود، اما هیچوقتِ خدا ندیدمش بره دم ساحل. میگفت: من خیلی خواستنیام و چشای ماهیای دریاهای عمیق سیاهی میره وقتی عشقبازی میکنن، اینطوری دل منو برد. هی از آسمون پر میگرفت به خاک و مردم غریبه من میشستم تو صندلی حصیری که غژ و غژ میکرد و اون میگفت دلِ هیچکی واسش نمیسوزه جز من. خونه که میاومد، قصه میگفت و خوش میگذشت. تو رویاهایم شبیه یه لکٰ لک بود آه، آره یه قصهگوی بزرگی، که اونقد خوب قصه میبافت انگار باورشون کرده کلمه به کلمه.
