یه آقایی رو میشناختم.
میگفت یه زمانی دکتر بوده و
میذاشت مریضاش تا دم مرگ خونریزی کنن.
شبا راه میافتاد
خدا میدونه به کجا.
جاهای فاجعه نمیرفت.
من رو یه صندلی جنبون میشستم و
هی تکون میخوردم.
اون ویولن میزد
تو مایهی کوراتت شرامل و حال میکرد.
هرکاری میکرد، باهاش حال میکرد.
میگف: هیچکی منو نمیخواد
گفتم هیچکی اونو نمیخواد
الا من.
گفتم همه چیو میفروشم
ارزشی ندارن.
اون آقاهه،
مریضاش
راسیراسی اونقد درمونده شدن که مردن.

آقای دکتر
اثری از : توآ فورستروم محسن عمادی