در شهر ابوالهلها و مادران
در شهری که ابوالهل مرگ
در شکوهی مضاعف میآرمد
آنجا که مادران
نان به خانه میآورند،
به نیت بیکرانیهای ساروج زانوزده
آنجا که کودکان،
کودکان مدام از یافتن راه خانهشان
سر باز میزنند
در این شهر مادران و ابوالهلها
زندگی نمایش سایهگونش را مینویسد
انگار در تب
انگار فرشتهی عظیم مسلولی
آرمیده تا بمیرد
فراز دلتای نهوا،
فراز سراب سنگ و انعکاس تیرهی رود مردابی
فراز قلههای طلایی و گنبدها، فراز طلای تبدار،
بالای سردرهای محکوم به زیبایی
بالای کاخها و ایوانهایی
که زمهریر سوزان مه در آنها میخزد،
و فراز سرنوشتهای خمیده
سرنوشتهای سرگشته و آشفتهای
که پراکنده شدند
و پراکنده میشوند هنوز
به میان هیچ
در شهر ابوالهلها و مادران.
*****
پیر و خمیده است، التماس میکند،
التماس میکند، راهی میجوید
به پشت چشمهایت،
به یک معبرِ
از تمام معابری که به جهان زیرین میروند
و به او التماس میکنی،
التماس میکنی که مثل مادرت نگاهات نکند
شب از پس شب، جوانیاش بر تو میگسترد
شب از پس شب، نزدیک میشوی
به مراثی مرگی که هرگز ننوشت
شب از پس شب، یخ میزند
در عکسهایی که به آنها راهی نداری.
****
در پیراهنی سفید، کنار پنجره،
در آن اتاق روشن سرد
میایستد و گوش میسپارد
به انعکاسهای مردد
از دروازهای که محکم بسته میشود،
انگار از پشت پردهها
ملازمین اشباح را نظاره میکند
از مارینسکی،
پریپیکرها و فرداهای فناشده
که گام بر میدارند
خموشانه
بر یخ تیره و نازک نهوا.
****
صبح از پس صبح
مرگ میایستد
و جلا میدهد، نوازش میکند،
دست میکشد بر دستگیرهاش
خاک از پس خاک
افسونت میکند به نگاهش،
به نگاهی که جاروب میکند
سراسر یک قرن را.
*****
و آنگاه
در پیراهن دکولتهی سیاه،
در کاخ یخین
میرقصد،
تمام شب، رقص عروسیاش را
با اشباح از پس اشباح،
تا میرقصد با صبح
که میدرخشند در چشمانش
عنکبوتهای سرخ
و میشنود صدای درهای آهنی را
که بسته میشوند
محکم
در حوالی اتاقها،
اتاقهایی که از آنها
توندرا و تایگا آغاز میشود.
****
شب از پس شب یخ میزند
در خاطراتی که مرگ
پیوسته میپراکند
شب از پس شب
رو میکند بدانان که دوستشان میداشت،
بالای رود جهان زیرین
شب از پس شب
زن پیکرهی مومی شکنجه را میلغزاند
بر تو
او فقط یکی از آن بسیار است،
یکی از زبانبستهها،
همه است و هرکدام
که ایستادند و انتظار کشیدند،
سالها و ماهها،
که در صف ایستاد و منتظر ماند،
بیرون کرهستی،
شهادت و زندانی
که واژه را مقدس کرد.
****
زندگی نمایش زنگاربستهی سایهگونش را مینویسد
بر فراز زیباترین شهرها
انگاه فرشتهای،
یک فرشتهی عظیم مسلول
در کار تقدیس هرچه فناشده است
با وانهادن خود به تقدیس
در بناهای زیبایی که آرام آرام
نشست میکنند
وقتی مرگ، بیتفاوت،
آری بیتفاوت به مرگ خیره میشود،
در شکوهی مضاعف
بیرون از سنگهای منجمد،
فراز رودخانه،
فراز رودخانهی مرگ،
در شهر مادران،
در سنت پترزبورگ.