این شهر، یک بیماری است،
در سرها
معبرهای تنگ نقر میکند.
فرشتگان تهی در مسافرخانههای اشباح زندگی میکنند،
طرح کاغذدیواریها
به خانههای کوچک میماند بر چمنزار.
زن آنها را میشناسد، آنها با آینه میرقصند.
چشمهاشان یکطرفه میگردند.
نگاه میکنم چراکه آنها نگاه نمیکنند.
بطریها پرند و لولهها از نقطهی آ به نقطهی ایکس آویزانند.
به این شهر میرسم تا دور باشم.
جادهها یخزدهاند
مناسب آمدن و رفتن.
باید بدانم به که تعظیم کنم
باید مکانم
به دقت مشخص باشد.