امروز عصر، انگشتم را بریدم. به پوست پرتقال نگاه کردم و
شصتم را مکیدم. با احتیاط آن برگهی غران پوست را بالا زدم
و زیرش، بینهایت محض را دیدم.
این نکته را میدانستم دیرزمانی.
اما تنها روبروی ناپیداییاش، او را به جا آوردم،
سلام کردم و شناختم.
درست همانطور که پوستهای روی میز میدانستند.

بینهایت محض
اثری از : محسن عمادی یوئونی اینکالا