آسمانت همیشه
کمی آبی
صبحگاهانت اغلب
کمی بارانی
دُردرِخت شهرِ به غایت زیبا
گورستانِ …
چیزی در دل شب صدایم میکند
بخواب، خوان کارلوس
کیمیای کلام
برجام من
کلاغها
پیادهروهای پردرخت
در پیادهروهای پردرخت
زندگی خواهم کرد.
برگها
نه رخصت رویا به من میدهند
نه …
بوسیدهاند
چشم های تو
از چشمهای تو
چشمی پاکتر نمیشناسم.
تو در آنها هستی و همزمان هستند
چیزهایی …
وضوح سمج
چون چرک میکند چشمها را زمان
نور صبح را
دیگر نمیشناسی.
ولی وضوح سمج…
از هنگام کودکی
از هنگام کودکی
در مدرسه
بالا میرفتم
از سجافهای روشن خورشید و خاک.
به …
به یک زن رهگذر
پرنده
تنها پرنده
اشارات دقیق را میشناسد.
از چشمهاش
عالم مصغر را در مییابم
و …
خانه ای که دلت را پناه داد
خانهای که دلت را پناه داد
ویرانهای خواهد بود.
پنهانی
در شب
ترکاش کردهاید.…