بر درگاهت صدایت کردم. نبودی.
تیغ سفر شرحه شرحهات کرد.
چهکسی برمیگردد وقتی تو …
صبحی سیاه…
زیباییِ زن
ویران میکند عشقام را
چرا که با ویران کردن وهم
حقیقت را …
طب سوزنی
تابستان،
پشه درمان میکند
تب یونجهام را
با طب سوزنی.…
یار جوان من
یار جوان من،
سرانجام صعود کردهایم از این صخرهها
تا خیره شویم به دریای …
هیچکس نمیشناسدم
هیچکس نمیشناسدم من شب را میگویم
هیچکس نمیشناسدم من تنام را میگویم
هیچکس نمیشناسدم …
برف می بارد
کسی نزدیک نمیشود.
اتاق مجروح است.
به گلی میماند،
به دهانی
که به خاموشیاش …
«داستایوفسکی»
یک شهر.
یک کوچه.
یک گدا.
یک فاحشه.
سیاه.
خیس.
این دهان بوگندو!
این …
فریاد
اشک میریزی
پای فریاد.
میگشایی
دریچهی آرزوهایت را
و غنیتری
از شب.…
چرا شعر می نویسی
شعر مینویسی
چرا که محتاجی
به مکانی
که در آن باشد
آنچه که نیست.…
حقیقت
گفتم، که دیگر حقیقت داشتم. ناگهان کسی آمد و از دیگری حرف زد و …
ادامهی مطلبزمان
یک لحظهی پیش، داشتیم حرف میزدیم: «بیست سالِ دیگه، وقتی من چهل و پنجساله …
ادامهی مطلباشتیاق
برگ خشک را
به سمت نوری گرفتهای که مشتاق اوست
یا نور را
به …
ریشهها و بالها
ریشهها و بالها. اما باشد که بالها ریشه کنند و ریشهها پربگیرند.…
ادامهی مطلبتنهایی
تنهایی تنهاست.
و تنها تنهایی مییابدش
که موج تنها را مییابد
بر دریایی تنها …
تو ای واژه
تو ای واژه
ای از دهان من،
طرح افکنده به احساسی
که منات میبخشم.…
خون است آری
سیاه نیست غروب،
غروب کامل!
خون است آری
که به پیش میرود
میلاد قرمزدانهایست.…