یار جوان من،
سرانجام صعود کردهایم از این صخرهها
تا خیره شویم به دریای عمر،
به خاکستری، به غم.
بر این لبهی گلسنگها
باد بلند آرزویم
باید فرونشیند.
نمیبینی، آه؟
پائیزم من، خیانتپیشه
نشانه رفتهام قلبت را
با نیزهای زهرآگین
تو را که جوانی،
میدرخشی و
عشقت از پا نمینشیند.
سینهی باکرهی تو
و نوازش غضبناک من؟
وقتی پیراهنت میافتد
بر گرداب سفید دور پاهایت،
و تو
چنان که آفرودیت
به لبخندی موافق
سواحل مرجانی بهشت را میگشایی،
احساس نمیکنی که من
بر ریشههای هستی خویش
در هم شکستهام؟