کسی نزدیک نمیشود.
اتاق مجروح است.
به گلی میماند،
به دهانی
که به خاموشیاش کشاندهاند.
طفلِ خفته
در مادرِ خفته
به سوی تصویرش در شب
غلت میخورد:
برف میبارد،
باد
ردپاهای خام را محو میکند
که از دل کودکیام
بیرون میروند.
کلمات دنبال راهی میگردند
از مرکز سکوت.
باد
همچنان که کوهها را،
تحمل میکند
نور را.