بر درگاهت صدایت کردم. نبودی.
تیغ سفر شرحه شرحهات کرد.
چهکسی برمیگردد وقتی تو برمیگردی؟
بادِ بیخاطره، در شب
خود را در حدسهای بیهوده میپیچد.
میگویند زندگی میگذرد.
میان برفهای خارجی،
نورهایی
که نمیشناسمشان،
آغوش میگشایم
-به راهنماهای کوران-
جستجو میکنم.
از اینجا، با گوشهای کر
راز را دوست میدارم،
و خموشی پیشه میکنم.
میگویند زندگی بیگذشت است.
به درگاهت میرسم،
و بی نگاهی به تو
حیرتزده نگاهت میکنم.
برگشتهای؟ زندهای؟ پنهان شدهای؟
پیشِ روی خانهی خاموشت
-خیال میکنم آنجایی-
صدایت نمیکنم. انتظار میکشم.
و زندگی میگذرد،
و میایستد.