۱
يكى كَشتى در چشمانت
باد را مُسخّر مىكرد.
چشمان تو ولايتى بود
كه …
من آخرين كسم بر سر ِ راه ِ تو
آخرين بهار آخرين برف
آخرين …
چهرهای در پایان روز
گاهوارهای در برگهای مردهی روز
یک سبد باران برهنه
هر …
ایستاده بر پلک هایم
و گیسوان ش تنیده در موهایم
رنگ چشمان مرا دارد…
هيچ چيز نباشد
نه حشرهيى وزوز كُن
نه برگى لرزان
نه جانورى كه ليسه …
بزرگراهى به خواب ديدم
كه تنها تو از آن مىگذشتى
پرندهى سپيد از شبنم…
«براى آن كه زندهگان به زندهگى انديشه كنند، سنگنبشتهى گور يكى از كهنترين انگيزههاست. …
ادامهی مطلب نيمگرم هنوز از رخت و پخت ازاله
بربسته چشم مىجنبى
هم از آن دست …
مگر نه چنين است كه همواره
روزها تهى از عشق است
هر سپيدهدم نابخشودنى…
چشماندازى عريان
كه ديرى در آن خواهم زيست
چمنزارانى گسترده دارد
كه حرارت تو …
پُر
از ميوههايى كه در دهن آب مىشود
آراسته
به هزار گُل ِ گوناگون…
تو را به جاى همه زنانى كه نشناختهام دوست مىدارم
تو را به جاى …
جلو خودم را نگاه كردم
در جمعيت تو را ديدم
ميان گندمها تو را …
ما دو، دستادست
همهجا خود را در خانهى خويش مىانگاريم
زير درخت مهربان زير …