۱ يكى كَشتى در چشمانت باد را مُسخّر مىكرد. چشمان تو ولايتى بود كه به آنى بازش مىشناسند. صبور چشمانت ما را انتظار مىكشيد. زير درختان جنگلها در باران در بوران بر برف ستيغها ميان چشمها و بازىهاى …
ادامهی مطلبعیسای مسیح
روی جادهی مرگت به تو برخوردم. راهی که از اتفاق پیش گرفته بودم بیآن که بدانم تو از آن میگذری. هیاهوی جماعت که به گوشم آمد خواستم برگردم اما کنجکاوی مانعم شد. از غریو و هیاهو ناگهان ضعفی عجیب عارضم شد اما ماندم و پا پس نکشیدم. انبوه بیسر و پاها با تمام قوت غریو میکشید اما چنان ضعیف بود که به اقیانوسی بیمار و خفه میمانست. حلقهیی از خار خلنده بر سر داشتی و به من نگاه نکردی. گذشتی و بر دوش خود بردی همهی محنت ِ مرا.
ادامهی مطلب