۱ حکايت زندگیهامان را میخوانيم
که در اتاقی رخ میدهد.
اتاق رو به خيابانیاست.
کسی آنجا نيست،
صدايی از چيزی در نمیآيد.
برگها، درختان را سنگين میکنند
ماشينهای پارکشده، هيچوقت تکان نمیخورند.
هنوز صفحات را ورق میزنيم، چشمانتظار چيزی،
چيزی مثل بخشش يا تغيير
خطی سياه که میخواهد ما را به هم ببندد
يا از هم جدا کند
انگارکتاب زندگیهامان تهیاست.
اثاث اتاق، هيچوقت جابهجا نشدند
و فرشها مدام تيرهتر میشوند.
سايههامان از رويشان می گذرند
گويی اتاق، جهان بود.
کنار هم روی تخت می نشينيم
دربارهی تخت میخوانيم
میگوييم ايدهآل است
ايدهآل است. ۲
حکايت زندگیهامان را میخوانيم
انگار آنجا بوديم
انگار ما آن را نوشتهايم.
اين ماجرا دوباره و دوباره رخ میدهد.
در يکی از فصول
سربرمی گردانم و کتاب را به کناری هل میدهم
چراکه در کتاب
همينکار را میکنم.
سربرمی گردانم تا از کتاب بنويسم
می نويسم: آرزو دارم که فراسوی کتاب حرکت کنم.
فراسوی زندگیام، به زندگانی ديگری.
قلم را زمين می گذارم
کتاب میگويد: او قلم را زمين گذاشت
برگشت و به زن نگاه کرد
که فصل عاشق شدن خويش را میخواند.
کتاب واقعیتر از آن است که می توان تصور کرد
برمیگردم و تو را میبينم
که دربارهی مردی میخوانی که از خيابان می گذرد.
آنها، آنجا خانهای ساختند
يک روز مردی از آن پا به بيرون گذاشت.
تو عاشقاش شدی
چرا که می دانستی تو را هرگز نخواهد ديد
نخواهد دانست که انتظار میکشيدی
هر شب میگفتی
شبيه من بود.
سربرمیگردانم و میبينم که بیمن پيرتر میشوی
نور خورشيد بر موی نقرهایات میافتد
فرشها و اثاث
حالا خيالی به نظر میرسند
به خواندن ادامه داد
انگار غيابش را فهميد
بی هيچ اهميت ويژهای،
مثل کسی که در يک روز کامل، آب و هوا را نقصانی میداند.
چرا که فکرش را تغيير نمیدهد.
چشمهايت را تنگ میکنی
میخواهی کتاب را ببندی
چراکه پايداری مرا شرح میدهد:
که وقتی سر بر میگردانم
زندگیام را بی تو خيال میکنم.
خيال می کنم که به زندگی ديگری میروم، به کتاب ديگری.
و پيوندت با ميل عيان میشود
که افشای آنی قصد نگرانات میکند
کتاب بيش از آنچه بايد شرح میدهد.
می خواهد ما را از هم جدا کند. ۳ صبحی که بيدار شدم و باورکردم
ادامهی مطلب