چرا میری سفر ؟ آخه خونه سرد بود. چرا میری سفر؟ آخه هميشه بين غروب و طلوع همينکارو میکنم. چی میپوشيدی؟ يه دست لباس آبی، يه پيرهن سفيد، کروات زرد و جوراب زرد چی میپوشيدی؟ هيچی. يه شال از درد منو گرم نگه میداشت. با کی میخوابيدی؟ هر شب با يه زن. با کی میخوابيدی؟ يکه و تنها، هميشه تنها میخوابيدم. چرا بم دروغ گفتی؟ هميشه فکر میکردم راست گفتم. چرا بم دروغ گفتی؟ چون حقيقت دروغ میگه و دروغش مثه هيچچيز ديگهای نيست، من حقيقتو دوست دارم. چرا داری میری؟ آخه واسه من ديگه هيچی معنا نداره. چرا داری میری؟ نمیدونم. هيچوقت ندونستم. چقد باهاس منتظرت بمونم؟ منتظر من نمون. خستهام، میخوام دراز بکشم خستهای، میخوای دراز بکشی؟ آره، خستهام، میخوام دراز بکشم.
